خودم می دانم این روزها بی نمک شده
نمک که داشته باشدشناور می مانیم
فرو نمی رویم !
امروز شنبه است، مثل همه شنبه ها که دست و پای آدم ها بسته است.
مثل همه برنامه های کذایی که باید از شنبه شروع شوند این شنبه هم بلاخره دیر یا زود می رسید. اصلن این شنبه نه یک ... شنبه دیگر !
هر چه سعی می کنم عاشق لحظه هایم باشم، عاشق تمام ساعت ها و روزها باز هم شنبه ها مهوع اند.
این روزها خیلی به گذشته بر می گردم به مسیر 30 ساله ای که گذرانده ام، به راهی که در پیش رو دارم، به تمام داشته ها و نداشته هایم.
طعم شیرین رویاهایی که داشتم و حالا بخشی از واقعیت زندگیم هستند، دوباره مزه مزه می کنم. یاد شکست ها و اشتباهات و ناکامی هایم هنوز ته زبانم را تلخ می کند.
خوب یا بد 30 سال را گذرانده ام. سرانگشتی که حساب می کنم شاید 20، 30 سال دیگر فرصت داشته باشم با کیفتیت زندگی کنم.
دلم بیشتر از همه یک چیز می خواهد، همین جا که هستم اگر بالاتر رفتم که چه بهتر ولی اگر همین جا ماندم پاهایم قوی باشد، نلرزد، نلغزد، به عقب برنگردد.
خوب می دانم دیگر آنقدر ها فرصت ندارم که برگردم و باز از نو شروع کنم.
دلم یک فنجان چای و یک دنیا آرامش می خواهد !