این روزها هر چه بیشتر به ساختار و ترکیب جامعه دقت می کنم بیشتر به این نکته می رسم که طبقات اجتماعی امان کمتر می شوند و فاصله اشان نسبت به هم بیشتر و متأسفانه تمام مسئولیت های اجرایی و و قدرت تصمیم گیری در کشور بر عهده طبقه بالایی هاست که آنقدر در بین ابرها غرق شده اند و تصویر زیبا از زمین می بینند که هیچ تصوری از زندگی در این پایین ها ندارند. اگر این قصه را به همین سازمان های کوچک خودمان تعمیم بدهیم، باید بگویم شما آقای مدیر آخر چه درکی داری از حقوقی که جواب دو روز اول ماه را می دهد، قرض هایی که هر روز صفرهایشان بیشتر می شود، عرق شرمی که از گفتن "ندارم" بر پیشانی می نشیند، دلی که عادت دارد ببیند و نخواهد، پلک هایی که همیشه به زور باز می مانند و ...
آخر چه می دانی از شرح شغل و مسئولیت سازمانی که لم می دهی روی صندلی ات و منت می گذاری و تهدید می کنی و اشتباهاتت را به گردن زیر دستان می اندازی که اگر به اهداف سازمانی نرسیدیم و سودآوری نداشتیم تقصیر از توست نه منی که یک ماه دریافتی ام (نه حقوقت که اصلاً حقت نیست) به اندازه تمام حقوق یک سال توست و اخطار می دهی به تلاش و جان کندن بیشتر و "و الا شاید ...." می گویی!
سال 84 اولین بار وبلاگ نویسی را تجربه کردم. آن روزها کودکی اجتماعی ام را می گذراندم و هدفم برقراری ارتباط بیشتر با دنیای بیرونم، تجربه کردن ارتباط از نوعی دیگر و بیشتر از همه این ها ثبت خاطرات روزانه ام بود. اما حالا که خوب تر به خودم و گذشته ام نگاه می کنم دیگر نه آن شور تجربه ارتباط از نوعی دیگر را دارم و نه حس و حال ثبت و ضبط اتفاقات روزمره زندگی را و آنچه که برایم باقی مانده شادی مختصری است از ته مانده تلاش خودم و آدم هایی که می بینم برای شاد بودن و خندیدن و لذت بردن از لحظه هایی که اگر همین تلاش هم نبود به زودی این واژه ها از فرهنگ زبان مردمانمان به تاریخ می پیوست.
و اگر غیر از این را هم بخواهم بگویم، می شود دغدغه هایی که با تمام بی سوادی و ناتوانی ام دارم که شاید انگیزه حرکتی برای تغییر باشد.
امروز می خواهم اینجا کوکتل وار بنویسم منتها با اسانس بیشتری از اقتصاد، جامعه و اخلاق و امیدوارم نتیجه اش اندک سرمستی باشد که حضور شما و نظراتتان برایم پررنگ ترش کند.