دلم یک جشن خودمانی می خواهد، خودم و خودم. جشنی بدون هیچ یک از محدودیت های جامعه و آدم ها، بدون هیچ نظم و قانونی.
دلم همان خیابان همیشگی را می خواهد برای قدم زدن، همان کتاب فروشی همیشگی را برای گشتن بین کتاب ها و همان نیمکت همیشگی پارک را برای فکر کردن می خواهم.
می خواهم فقط همین یک روز فکر کردن به زمان را کنار بگذارم، نه گذشته و نه آینده. و تمام لحظه های همین امروزم سرمست از شادی در حال می شوم. سرمست از تمام خوبی های خودم، از تمام بهترین های خودم بی هیچ دل خوری و سرزنشی، خودم را در آغوش می گیرم و می بوسم.