ساعت 13:40، شنبه 6 آبان
پشت پنجره ایستاده ام و به خیابان نگاه می کنم، خیابانی شلوغ، پر از ماشین هایی که با سبز شدن چراغ راهنمایی می روند و تعدادی دیگر جایشان را می گیرند، ماشین هایی ارزان و گران قیمت، کهنه و نو که می آیند و می روند.
باران شروع می شود، بارانی شدید، باران های پاییز خفه ام می کند، بغضم گرفته.
از آن طرف خیابان پیرمردی به این طرف می آید. کت و شلوار دودی به تن دارد و کلاهی سیاه بر سرش و پشتش خمیده شده.
دلم بیشتر می گیرد، یاد تو می افتم. هر چند هیچ وقت خمیده نشدی، یک باره شکستی. دلم بیشتر و بیشتر می گیرد. می خواهمت.
سلام ... مطالب خوبی داری... وبلاگ قشنگی داری..یه سری هم به من بزن..اگه مایل باشی میتونیم تبادل لینک کنیم. من رو با اسم ایرانی 21 و با آدرس
www.irani21.ir
لینک کن. به سایت من بیا بگو با چه اسمی لینکت کنم
منتظرم
سلام
ممنونم، حتمن وبلاگتون رو می بینم، من اصلن قصد کلاس گذاشتن و این حرفها رو ندارم ولی ترجیح می دم که کسی رو لینک نکنم، امیدوارم منو ببخشید.
خیلیم قشنگههههههههههه :)
آره ولی از اون قشنگیای دل گیر
خیلی فکر نکن.وقتی خیلی دلتنگ می شی کار خوبی بکن به نیت عزیزت.....دور نیست که بهشون برسیم...متاسفانه درکت می کنم
آره زیاد دور نیست، نوبت همه می شه خانوم دکتر
بعضی ها کوهن کوکتل جان
یعنی همینطوری که خم نیستن ، یهو می شکنن. یهو میریزن.
من می ترسم یه وقتایی
کوه بزرگ زیاد اطرافمه
از اونا که راحت بهش تکیه دادم
می ترسم اینا هیچ وقت خم نشن.
می ترسم یهو منفجر شن :(
درک می کنم، از دست دادن این بعضیا خیلی وحشتناکه، تا سال ها نبودشون آدمو اذیت می کنه.
خاطره بازی اذیتشم قشنگه
با یه مشت خاطره های خوب و بد،، مگه می شه تا ابد زندگی کرد،، همه جا اشکم سرازیره و دل از زندگی سیره و انگار این روزا دل داره می میره و میره پی کارش!!
تو خیال میکنی گذشت زمون درد آدمو شفا میده؟
خیال میکنی دیوارها چیزی رو قایم میکنن؟
اشتباه میکنی، وقتی چیزی تا این حد تو وجود آدم ریشه بدوونه، هیچی نمیتونه جاشو بگیره!
آدم ممکن است کورمال کورمال از وسط اشکال مبهم خاطرات بگذرد و لابلایش گم بشود. تعداد آدمها و اشیایی که در گذشتهی آدم دیگر حرکتی ندارند، دیوانهکننده است. زندههایی که در دخمههای زمان سرگردانند چنان کنار مردهها خوابیدهاند که انگار یک سایهی واحد بر همهشان افتاده.
همچنانکه پیر میشوی دیگر نمیدانی مردهها را در ذهنت زنده کنی یا زندهها را.
همیشه چشمهای مردم، غمگینتر از بقیه جاهایشان است.
آلیس مدتی طولانی آنطرف خیابان ایستاده بود و به ساختمان آنطرف دیگر نگاه کرده بود. به این فکر کرده بود که مالته یک سال تمام از این در وارد و خارج شده بود و آخرینبار وارد و دیگر خارج نشده بود. کسانی دیگر از آن خانه خارجش کرده بودند، با ملحفهای روی صورت و بدنش. اما بیشتر به این فکر کرده بود که چهطور میشد اگر یکدفعه در آن ساختمان باز میشد و مالته بیرون میآمد، دستها در جیبهای کتش و نگاهی کنجکاو به آسمان.
آلیس گفت: میدونی، یکدفعه فکر کردم مالته اصلاٌ نمرده. تمام مدت در خیابان راه آهن زندگی میکرده، تمام این سالها رو.
یادت باشه کوکتل، امید چیز خوبیه. شاید حتی بهترین چیزه. و چیزای خوب هیچ وقت نمیمیرن
یادم می ماند برادر جان!
آدم ها یا باید قبل اینکه پدربزرگ مادربزرگ بشن بمیرن یا بعدش که شدن دیگه نمیرن…