این مطلب یک تراوش ذهنی روزمره و شخصی است.
گاهی اوقات در پی مشکلات و اتفاقات ناخوشایند، وقتی که به بداخلاقی هایم دقت می کنم ریشه هایشان را بیشتر در یک سری عادت ها و تعصبات بی مورد می بینم، از این جهت می گویم بی مورد که بود و نبودشان اساسن در کیفیت زندگی تأثیری ندارد و مثل لباسی است که یک ملت، یک فرهنگ یا یک خانواده برای خودش می دوزد و کسی هم نیست بگوید لباس اگر دست و پا گیر شود زیادی کلفت و نازک باشد به آدم آسیب می رساند اما تفاوت این ماجرا با مثال لباس این است که به این راحتی ها از تن بیرون نمی آید و تعویض نمی شود.
خیلی وقت ها از خودم که کلافه می شوم دلم می خواهد کاش قبل از همه این عادت های اکتسابی و اکتساب های عادتی فهرستی جلویم می گذاشتند و می گفتند خودت انتخاب کن. می دانم که هیچ وقت دیر نیست و ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است اما تنبلی هم جزء عاداتم شده، خیلی کار می برد به خودم مسلط شوم و این سبک زندگی عادت محور را اصلاح کنم و بشوم همانی که می خواهم باشم.
دوست عزیزم
کوکتل
سلام و همیشه در سلام
تابلوهای زیایت را خواندم و حس کردم
روان آرام ساده و با دقت
خوشحالم از آشناییت
و امیدوارم به این رفت و آمد نامه هایمان
تنبلی چند وقتیه به جون منم افتاده. واقعاْ هم زمان می بره کشتن این عادت.
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ،
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
زندگی به هر حال یکنواخت است و تکراری است از حوادث مشابه. این ما هستیم که با فعل نیک خود به قصد زیبا ساختن آن، به زندگی معنا میبخشیم
اینجا رو کاملا موافقم!
شاید بزرگترین ظلمی که بشر به خودش یا تاریخش کرد همین پیدا کردن معنا برای زندگی بود که تهش شد ایدءولوژی هایی که نتیجش چیزی بیشتر از حذف دسته ای از همین آدمها نبود.دنبال حال خوب باش نه معنای ساختگی
اگر از احوالات ما خواسته باشید، حال من خوب است، شکر
لباسها با تغییر فصلها به کمد میروند و لباس فصل جاشونو می گیرن.تا سال دیگه که دوباره موعد اونها بشه.
یادمون نره پاییزم اومد......
شگفتانگیز این که در سرزمین کاپاها رسم بر این است که چند لحظه قبل از زایمان و به دنیا آمدن بچّه، پدرِ بچّه در مقابل زن زانو میزند، دهان را نزدیک میکند و میپرسد:«آهای! بگو ببینم مایل هستی به دنیا بیایی؟ پیش از تصمیم گرفتن و جواب دادن خوب فکرهایت را بکن.»
بگ نیز طبق سنت عمل کرد. روی زمین زانو زد، دهان را نزدیک برد و چند مرتبه آن سوال را تکرار کرد.
صدای بچه از درون رحم مادرش شنیده شد؛ صدایی بود فوقالعاده ضعیف و مردد:«دلم نمیخواهد متولد شوم. قبل از هرچیز، نمیخواهم وارث خون تو باشم. حتی تصورش دیوانگیست. وانگهی من عقیده دارم زندگی و حیات ما چیزی نیست مگر پلیدی و شرّ مطلق. »