سال 84 اولین بار وبلاگ نویسی را تجربه کردم. آن روزها کودکی اجتماعی ام را می گذراندم و هدفم برقراری ارتباط بیشتر با دنیای بیرونم، تجربه کردن ارتباط از نوعی دیگر و بیشتر از همه این ها ثبت خاطرات روزانه ام بود. اما حالا که خوب تر به خودم و گذشته ام نگاه می کنم دیگر نه آن شور تجربه ارتباط از نوعی دیگر را دارم و نه حس و حال ثبت و ضبط اتفاقات روزمره زندگی را و آنچه که برایم باقی مانده شادی مختصری است از ته مانده تلاش خودم و آدم هایی که می بینم برای شاد بودن و خندیدن و لذت بردن از لحظه هایی که اگر همین تلاش هم نبود به زودی این واژه ها از فرهنگ زبان مردمانمان به تاریخ می پیوست.
و اگر غیر از این را هم بخواهم بگویم، می شود دغدغه هایی که با تمام بی سوادی و ناتوانی ام دارم که شاید انگیزه حرکتی برای تغییر باشد.
امروز می خواهم اینجا کوکتل وار بنویسم منتها با اسانس بیشتری از اقتصاد، جامعه و اخلاق و امیدوارم نتیجه اش اندک سرمستی باشد که حضور شما و نظراتتان برایم پررنگ ترش کند.
به تماشا سوگند و به آغاز کلام........
از تو که حرف می زنم به یاد تو هرچی می گم ترانه میشه...
آدرس پیج قبلیتونم بدین اونهارو هم بخونیم.قلمتون قشنگه نگاهتون گیرا و داشتهاتون به روز........
موفق باشید
نمیدونم ... این روزها انگار نمیتونم منظورمو برسونم. فقط نمیتونم. هروقت میخوام چیزی بگم، غلط فهمیده میشه. یا این جوره، یا آخرش طوری میشه که خلاف نظرمو میگم. هرچه سعی میکنم درستش کنم، بیشتر گند میزنم. گاهی حتی یادم نمییاد اول چی میخواستم بگم. انگار تنم دونیم شده و نصفش دنبال نصف دیگهش دور ستون بزرگی میچرخه. هی دورش میدوم. اون نصفهی دیگه کلمات درُستو در دسترس داره، اما هیچوقت بهش نمیرسم.
هنگامی که به پایان نزدیک میشویم، ، دیگر هیچگونه تصاویر خاطرهانگیزی باقی نمیماند، فقط کلمات میمانند و بس. کلمهها، کلمههای بیرگ و ریشهی بیاساس و مُثُلهشده، کلمههای دیگران، صدقهی حقیری که ساعتها و سدهها بر جاگذاشتهاند.