کوکتل

30 سال دارم، عاشق دانستنم و هزار بار افسوس که دانسته هایم کیف دستی ام را هم پر نمی کند.

کوکتل

30 سال دارم، عاشق دانستنم و هزار بار افسوس که دانسته هایم کیف دستی ام را هم پر نمی کند.

این شنبه !

خودم می دانم این روزها بی نمک شده 

نمک که داشته باشدشناور می مانیم 

فرو نمی رویم !

امروز شنبه است، مثل همه شنبه ها که دست و پای آدم ها بسته است.

مثل همه برنامه های کذایی که باید از شنبه شروع شوند این شنبه هم بلاخره دیر یا زود می رسید. اصلن این شنبه نه یک ... شنبه دیگر !

هر چه سعی می کنم عاشق لحظه هایم باشم، عاشق تمام ساعت ها و روزها باز هم شنبه ها مهوع اند. 


آغاز دهه چهارم !

این روزها خیلی به گذشته بر می گردم به مسیر 30 ساله ای که گذرانده ام، به راهی که در پیش رو دارم، به تمام داشته ها و نداشته هایم.

طعم شیرین رویاهایی که داشتم و حالا بخشی از واقعیت زندگیم هستند، دوباره مزه مزه می کنم. یاد شکست ها و اشتباهات و ناکامی هایم هنوز ته زبانم را تلخ می کند.

خوب یا بد 30 سال را گذرانده ام. سرانگشتی که حساب می کنم شاید 20، 30 سال دیگر فرصت داشته باشم با کیفتیت زندگی کنم.

دلم بیشتر از همه یک چیز می خواهد، همین جا که هستم اگر بالاتر رفتم که چه بهتر ولی اگر همین جا ماندم پاهایم قوی باشد، نلرزد، نلغزد، به عقب برنگردد.

خوب می دانم دیگر آنقدر ها فرصت ندارم که برگردم و باز از نو شروع کنم.

دلم یک فنجان چای و یک دنیا آرامش می خواهد !

 

به بهانه روز تولد !

دلم یک جشن خودمانی می خواهد، خودم و خودم. جشنی بدون هیچ یک از محدودیت های جامعه و آدم ها، بدون هیچ نظم و قانونی.

دلم همان خیابان همیشگی را می خواهد برای قدم زدن، همان کتاب فروشی همیشگی را برای گشتن بین کتاب ها و همان نیمکت همیشگی پارک را برای فکر کردن می خواهم.

می خواهم فقط همین یک روز فکر کردن به زمان را کنار بگذارم، نه گذشته و نه آینده. و تمام لحظه های همین امروزم سرمست از شادی در حال می شوم. سرمست از تمام خوبی های خودم، از تمام بهترین های خودم بی هیچ دل خوری و سرزنشی، خودم را در آغوش می گیرم و می بوسم.

برشی 15 دقیقه ای از صبحی از زندگی من !

1-        

پاهایی که هر روز از خانه بیرونش می کنم و دلی که زورم به بیرون کردنش نمی رسد و بی من در خانه جا می ماند.

2-        

پیرمردی روزنامه فروش که با لباسی مندرس و پاهایی خسته در خیابان می چرخد و چشمش در پی دستی است تا روزنامه ای بخرد و درد نان او را کمتر کند.

3-        

زن مسافرکشی که پشت فرمان پرایدی نشسته و حتی با لحن صدایش هم سعی می کند تمام زنانه گیش را مخفی کند و چشمش به همه مردها و زن های کنار خیابان است تا شاید درد نان او را هم کمتر کنند.

4-        

هشت نفر که هر روز صبح با سلام و صبح بخیر ارتباطشان شروع می شود و با اینکه چند سال است یک سوم روزشان را با هم زیر یک سقف اند، اعتمادشان به هم به آشنایان چند ساعته هم نمی رسد و چشمشان به دهان هفت نفر دیگر که نکند کسی توطئه حذفشان را بچیند تا شاید درد نان آن ها هم کمتر شود.

طاقت بیار این راه رو !

اپیزود اول :

من تقریبن هیچ چیزی از جامعه شناسی نمی دانم و جز یک درس سه واحدی جامعه شناسی که در دانشگاه گذرانده ام، هیچ مطالعه ای هم در مورد جامعه شناسی نداشته ام، اما این را هم بگویم که من اگر چه جامعه شناس نیستم ولی جامعه شناسان را دوست دارم (:دی) و به نظرم در ایران و جامعه ما کارشان باید جزء مشاغل سخت باشد.

آخر چه طور می توان فرآیند های جاری در جامعه ای مانند جامعه ما را تحلیل کرد. جامعه ای که رفتار قانونی ترین نهادهایش عین بی قانونی است، استراتژیک ترین مسائلش با بی برنامگی کامل اجرا می شود، هیچ کس سر جای خودش نیست، سطح رفاه مردم معمولن ارتباطی به تلاش و زحمت کشیدنشان ندارد. تفاوت حداقل و حداکثر درآمد طبقات بالا و پایینش بی نهایت می شود.

اپیزود دوم :

مدتی است که در حال ساختن تصویر ذهنی ام از ده سال آینده هستم و اینکه دوست دارم کجا باشم و چه بکنم. به نتایج خوبی هم می رسم ولی وقتی افکارم به شرایط بالا منحرف می شود یک دفعه همه چیز برایم محو می شود، هدف و برنامه داشتن برایم بی معنی می شود.

این موضوع کم کم اذیتم می کرد تا به این نتیجه رسیدم که به جای تصویر ساختن از آینده، تصویرم از شرایط حالم را بهتر و واضح تر کنم و ببینم این روزها کدامیک از کارهایی که انجام می دهم تأثیراتش تا 10 سال آینده برایم مهم است و باقی می ماند و خوشبختانه با این روش به نتایج بهتری رسیدم.

عشقولانه

گاهی طعم بزرگترین لذت زندگی را وقتی می چشی که برای او اس ام اس می فرستی : 

دو سیب و یگ گلابی 

دوست دارم حسابی  

 .

 .

و  

جواب می دهد :  

سه سیب و شش بستنی  

دوست دارم خواستنی  

اینگونه برنامه می ریزیم!

امروز یک برنامه محاسبه اقساط تسهیلات با تمام جزئیات سود و اصل و فرع و مالیات در اکسل نوشتم و یک عدد وارد کردم و با یک اینتر همه اطلاعاتی که نیاز داشتم را گرفتم. احساسم مثل وقتی بود که یک بازی کودکانه را می بردم، کلی انرژی گرفتم و بعد شروع کردم به وارد کردن اطلاعات قرارداد های دیگر و هر بار بیشتر از سرعت عمل و دقت و راحتی برنامه ام کیفور می شدم.

دلم می خواهد یک نسخه از این برنامه ها هم برای زندگی ام بنویسم و بعد تا ابد اینتر بزنم و نتیجه درست و سریع بگیرم.

چند روزی است که روی همین برنامه کار می کنم. دعا کنید آنقدر شناخت از خودم داشته باشم که بتوانم تمام عشق، خلاقیت و دانسته هایم را روی هم بریزم و از این حس بد این روزهایم برای همیشه راحت شوم.

شتر دیدی، ندیدی!

شرکت ما یک شرکت تازه تأسیس است که دو سال پیش کارش را از صفر شروع کرد و غیر از تجربه کارمندانی که جذب شده بودند هنوز هیچ سیستم دیگری نداشت. دو ماه اول هر کدام از ما هم زمان و با هر تخصصی که داشتیم کار 5 نفر را می کردیم و از حقوق و دستمزدی هم خبری نبود و در نتیجه بیمه و مالیاتی هم به حساب دولت محترمه و مکرمه واریز نشد. (البته خداییش بعد همه مطالباتمان را یک جا واریز کردند و کلی هم کیفور شدیم.)

همان دو ماه کذایی را می گذراندیم که یکدفعه یک آقای بازرس بیمه سر و کله اشان پیدا شد و تمام مدیران شرکت ما به سرعت برق و باد بسیج شدند و با میوه و شیرینی وطبق رسم معمول همه جا بعد از حضور هر بازرسی، از ایشان پذیرایی مفصلی نمودند و بعد هم در جهت چرب نمودن سبیل جناب بازرس در حد توانشان کوتاهی نکردند.

این آقای بازرس هم در آخر کار با خوشرویی فرمودند اصلن کدام شرکت، کدام کارمند، کدام بیمه  ای که دو ماه پرداخت نشده و خلاصه شتر دیدی ندیدی. تا چند ماه هم از بابت دل تنگی و خشک شدن مجدد سبیلشان به ما سر می زدند و باز تمام این مراسم به یمن حضور ایشان تکرار می شد.

مدیران محترم، چند ماه پیش غافل از همه جا نامه ای از بیمه به دستشان رسید که تشریف بیاورید اینجا و بابت آن دو ماه که بیمه کارکنانتان را پرداخت نکرده اید و بازرس هوشیار و متعهد و وظیفه شناس ما گزارشش را ارسال کرده، فلان قدر جریمه بپردازید و تازه شصتشان خبر دار شد که آقای بازرس هم از آخور خورده هم توبره وظیفه و تعهدش را پر کرده که آن دنیا هم خدای ناکرده بی نصیب نماند.

نتیجه این شد که بعد از پرداخت جریمه با حسن نیت آقای بازرس دو ماه درخشان در بیمه به سوابق کاری ما اضافه نمودند.

من بعد از شنیدن این قصه و کیفور شدن از جهت ضایع شدن مدیران محترم، با خودم گفتم چه عیبی دارد آن بالا بالایی  های ما هم از این آقای بازرس درس بگیرند که اگر کار غیر اخلاقی انجام می دهند، سر یک عده کلاه می گذارند، رشوه می گیرند، از بیت المال می دزدند، اختلاس می کنند، حداقل حداقل به فکر استیفای حق یک عده دیگر هم باشند. (ای بابا... چی می شه مگه)

ایمان آوردن به اصل پارتو!

این آقای ویلفرد پارتو، اقتصاد دان ایتالیایی بود که اولین بار در سال 1895 با بررسی شرایط زندگی آن روزهای مردم ایتالیا به این نتیجه رسید که 20 درصد افراد جامعه ایتالیا، 80 درصد منابع ثروت را در اختیار دارند.

بعد از اینکه پارتو این مسئله را در یکی از مقالات خود مطرح کرد خیلی از دانشمندان آن روزها شروع به بررسی این اصل در حیطه مورد مطالعه خود کردند و کم کم به این نتیجه رسیدند که 20 درصد از چیزی غالبن مسئول 80 درصد نتایج آن است.

اصل 20/80 یا پارتو به تدریج به یکی از مفیدترین قوانین مدیریت زمان و زندگی و انرژی انسان ها تبدیل شد. شاید در بین کارهایی که هر کدام از ما در طول روز انجام می دهیم تنها 20 درصدشان اهمیت زیادی دارند و در واقع همان 20 درصد منشأ 80 درصد نتایج کارهای ما در طول روز هستند.

در مورد شخص من اصل پارتو را می شود به خیلی مسائل دیگر هم در زندگی ام تعمیم داد، مثلن 20 درصد آدم هایی که با من ارتباط دارند برایم 80 درصد آن 80 درصد بقیه اهمیت دارند یا 20 درصد مطالب و کتاب هایی که خوانده ام 80 درصد در ذهنم ماندگارند یا 20 درصد خریدهایی که می کنم 80 درصد به دردم می خورد. (:دی)

کشف این 20/80 های پارتویی برای من که نتایج مثبتی داشت، شما هم امتحانش کنید بد نیست.

دل تنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست!

ساعت 13:40، شنبه 6 آبان

پشت پنجره ایستاده ام و به خیابان نگاه می کنم، خیابانی شلوغ، پر از ماشین هایی که با سبز شدن چراغ راهنمایی می روند و تعدادی دیگر جایشان را می گیرند، ماشین هایی ارزان و گران قیمت، کهنه و نو که می آیند و می روند.

باران شروع می شود، بارانی شدید، باران های پاییز خفه ام می کند، بغضم گرفته.

از آن طرف خیابان پیرمردی به این طرف می آید. کت و شلوار دودی به تن دارد و کلاهی سیاه بر سرش و پشتش خمیده شده.

دلم بیشتر می گیرد، یاد تو می افتم. هر چند هیچ وقت خمیده نشدی، یک باره شکستی. دلم بیشتر و بیشتر می گیرد. می خواهمت.

پیرمرد استخوانی

این مطلب یک تراوش ذهنی روزمره و شخصی است.

یادم می آید چند وقت پیش در همین تلویزیون خودمان یک مستند پخش می شد درباره زندگی یک پیرمرد شکسته بند که اطراف کرمانشاه زندگی می کرد. می گفتند کلی مردم منطقه قبولش دارند و همه مریض های دست و پا شکسته و در رفته اشان را می آورند پیش این بنده خدا.

از نظر من که تنها تخصصش این بود که در آن شرایط برای جا انداختن عضو آسیب دیده، مریض بخت برگشته را در رودربایستی 4،5 نفر که دست و پایش را گرفته بودند می انداخت و تمام آبا و اجدادش را از گور در می آورد و جلوی چشمش ردیف می کرد و بعد هم معلوم نبود آن دست و پا اصلن تا آخر عمر دیگر به کار می آید یا نه !

وسط طبابتش هم مثلن به یک بچه 10 ساله در آن شرایط می گفت خجالت بکش، درد مال مرد است (بر وزن حبس مال مرد است.)، مرد که گریه نمی کند و اساسن هم هیچ فلسفه ای برای ماهیت وجودی این همه داروی مسکن و بی حسی و بی هوشی قائل نبود.

خلاصه خوب که به خودم و اطرافم دقت می کنم، می بینم بیشتر ما یکی از همین پیرمردها داریم (کلن بلا به دور!) که از بچگی تحت تأثیر تربیت خانواده و جامعه، درونمان شکل گرفته و مدام به بیشتر درد کشیدن و سخت تر کردن شرایط زندگی، تشویقمان می کند.

شاید بشود اسمش را گذاشت وسواس، همه وسواس های فکری و ذهنی که درگیرش هستیم و بعضی وقت ها با اینکه می دانیم برای دردهای ناخواسته و غیر ارادی که هر روز در زندگی می کشیم، مسکن وجود دارد. با یک چاقو هم به خودمان زخم می زنیم و رویش نمک می پاشیم!

گرت و خاک ذهنی

این مطلب یک تراوش ذهنی روزمره و شخصی است.

دیروز بعد از مدت ها توانستم آرشیو هایم در کامپیوتر قدیمی رومیزی خانه را ببینم و در این فولدر گردی یک فایل متنی با عنوان این جا جهان سوم است پیدا کردم، فکر می کنم خیلی از شما آن وقت ها آن را خوانده باشید.

امروز هم اتفاقن روی میز یکی از همکاران مترجمم یک کتاب با عنوان فرهنگ تجارت بین الملل (انگلیسی – آلمانی – فارسی) دیدم، ما در دانشگاه یک درس 3 واحدی تجارت بین الملل داشتیم،یادم می آید یکی از سخت ترین درس های دوره لیسانسم بود و یکی از بهترین و سخت گیرترین اساتید دانشکده هم تدریسش می کرد و همه این عوامل دست به دست هم داده بودند تا من خوب تجارت بین الملل را بخوانم و یاد بگیرم.

و حالا بعد از گذشت 5 سال غیر از دو سه اصطلاح هیچ چیزی از آن درس یادم نمی آید.

ما حصل این دو اتفاق در دو روز پشت سر هم اضافه کردن یک بند به همان مطلب این جا جهان سوم است، شد.

جهان سوم جایی است که پول بیت المال و جیب پدر آدم ها و وقت و انرژی اشان صرف این می شود که (بعضن :D) عده ای با وصف پوست خر را کندن درس هایی را بخوانند که بعد از گذشت 5 سال فقط اسم آن ها را به یاد بیاورند.

خدا می داند که چند تایمان، چندین تا از این درس ها را خوانده ایم و چقدر هزینه صرف آن شده است که هیچ جا به دردمان نخورد هیچ، به یادش هم نیاوردیم.

وقتی که من عاشق می شم دنیا برام رنگ دیگست ...

این مطلب یک تراوش ذهنی روزمره و شخصی است.

از چند ماه پیش بنا به آشنایی با یک انسان دوست داشتنی (شاید زمانی یک مطلب بیوگرافی وار در موردش نوشتم.)، ذهنم درگیر موضوعاتی شده که شاید هیچ وقت قبل از این اتفاق با این جدیت به آن ها فکر نکرده ام، اینکه سبک و روش زندگی تک تک ما بر چه اساسی شکل گرفته؟!، مفهوم خوب و بد در ذهنمان ناشی از چیست؟!، ریشه هنجارها، ارزش ها و قوانین نوشته و نانوشته برای زندگی ما در کجاست؟!

شاید برای رسیدن به پاسخ هر یک از این پرسش ها به سال ها زمان نیاز داشته باشیم، اما فکر کردن به هر کدامشان برای خود من نتایج مفیدی داشت و انگار قدم به قدم پیش می روم و خودم را بیشتر می شناسم و با این خودشناسی اشتیاقم برای اصلاح کج و ماوجی های ذهنی و رفتاری ام بیشتر می شود.

اگر بخواهم نتایج این خودشناسی را که هنوز هم در مراحل اولیه است، در چند جمله بگویم، 12-13 سال اولیه زیر بمباران تربیتی مذهبی و سنتی خانواده و مدرسه بودم، یکی دو سال طول کشید که رویم به انتقاد باز شود، یکی دو سال بعدی را هم درگیر اضافه و کم کردن باید ها و نباید هایم بودم و بعد هم شاید تا 20 سالگی یک "من" فرموله برای خودم داشتم که خیلی هم عاشقش بودم (از همین جا می فهمم که همیشه آدم مغرور و خودشیفته ای بودم.) و خارج از قالب تعریف شده ام کمتر رفتار کرده ام.

و اما حالا چند ماهی است بعد از پرسه زدن در تمام این خاطرات دلم یک "من" دیگر می خواهد، یک "من" عاشق، یک "من" که هیچ مرز و محدوده ای جز عشقش به تمام زندگی نمی شناسد و تمام نتایج این خودشناسی نصفه و نیمه ام شاید همین یک جمله باشد " تعهد آورترین قانون نانوشته انسان ها در تمام تاریخ فقط همین عشق است."

عادت زدگی

این مطلب یک تراوش ذهنی روزمره و شخصی است.  

گاهی اوقات در پی مشکلات و اتفاقات ناخوشایند، وقتی که به بداخلاقی هایم دقت می کنم ریشه هایشان را بیشتر در یک سری عادت ها و تعصبات بی مورد می بینم، از این جهت می گویم بی مورد که بود و نبودشان اساسن در کیفیت زندگی تأثیری ندارد و مثل لباسی است که یک ملت، یک فرهنگ یا یک خانواده برای خودش می دوزد و کسی هم نیست بگوید لباس اگر دست و پا گیر شود زیادی کلفت و نازک باشد به آدم آسیب می رساند اما تفاوت این ماجرا با مثال لباس این است که به این راحتی ها از تن بیرون نمی آید و تعویض نمی شود.

خیلی وقت ها از خودم که کلافه می شوم دلم می خواهد کاش قبل از همه این عادت های اکتسابی و اکتساب های عادتی فهرستی جلویم می گذاشتند و می گفتند خودت انتخاب کن. می دانم که هیچ وقت دیر نیست و ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است اما تنبلی هم جزء عاداتم شده، خیلی کار می برد به خودم مسلط شوم و این سبک زندگی عادت محور را اصلاح کنم و بشوم همانی که می خواهم باشم.

!!!

به دنبال جایگزینی :

غم، تردید، سستی، خودخواهی، غرور، حسرت، پشیمانی، خشم، کینه، نفرت، ضعف و ناراستی

با :

عشق و اطمینان

هستم.

در سراشیبی گیفنه شدن

از دیدگاه تئوری های مصرف اقتصادی، کالاهای اقتصادی سه نوع اند : 1- کالای پست که همراه با افزایش درآمد مصرف کننده تقاضایش کاهش پیدا می کند. 2- کالای لوکس که مصرف کننده با افزایش درآمدش بیشتر متمایل به مصرف آن می شود و در این بین دسته ی سومی هم از کالاها هستند که در این تعاریف نمی گنجند و درست بر خلاف منحنی تقاضا با افزایش قیمت کالا که طبق تأثیر درآمدی، کاهش درآمد مصرف کننده را در پی دارد، تقاضای آن ها افزایش می یابد و به این دسته که تعریفشان معمولاً در شرایط بحرانی اقتصادی مصداق پیدا می کند، کالای گیفِن می گویند.

برای بررسی شرایط سبد خرید خانوار ایرانی در این روزها، آنقدرها نیاز به آمار و ارقام بانک مرکزی وجود ندارد و با یک بار دیدن بازارهای میوه و تره بار می توان دریافت که مصرف مردم از کالاهای اساسی مانند گوشت و مرغ به سمت سیب زمینی و پیاز و نان رفته، هر چند که قیمت همان کالاها نیز هر روز در حال افزایش است و با این روند افزایش مداوم قیمت ها می توان به این نتیجه رسید که با گذشت زمان تعداد کالاهای گیفن هم هر روز در سبد خرید خانوارها کمتر خواهند شد و مردم متمایل به مصرف چند کالای پست با قیمت پایین تر می شوند که شاید بتوان پیش بینی کرد این افزایش مصرف از آن کالای خاص به عنوان مثال نان، کاهش عرضه اجباری و شاید قحطی را نیز در پی خواهد داشت.

این روزها پسر  بچه 5 ساله فال فروش را می بینم، پدری را می بینم که حتی نمی تواند دست هایش را برای خانه رفتن با پاکت آشغال میوه های میدان پر کند، جوانی را می بینم که با ورشکستگی کارخانه ای بی کار شده و لنگ اجاره خانه این ماه است و هر چه بیشتر سر می گردانم بیشتر این صحنه ها را می بینم و بیشتر از خودم می پرسم حالا که در ظاهر دیگر خلاقیت های رندانه و جهان سومی گذشته هم جوابی ندارد، چه بر سرمان خواهد آمد؟!

به بهانه روز تولد

نظریه انتخاب طبیعی که داروین آن را در حین مطالعه پیرامون نظریه فرگشت (تکامل تدریجی) ارائه نموده، صحبت از روند ایجاد تغییر در موجودات زنده می کند تغییراتی که در طول زمان باعث می شوند انواعی که با محیط ناسازگارند، حذف شوند و انواعی که تغییراتشان آن ها را با محیط طبیعی سازگارتر کرده است، جای آن ها را بگیرند. امروز با یک دورن کاوی روز تولدی مصداق های این انتخاب طبیعی را در بسیاری از عقاید و نظراتم پیدا کردم و هر چند این روند سازگاری اعتقادات با شرایط در مواقعی حرکت مثبت و مفید رو به جلو تلقی می شود ولی متأسفانه بیشتر مشکلات انسان از آن جا شکل می گیرد که می خواهد رنگ جماعت به خود بگیرد و با محیط همسو شود و بر خلاف ادعاهایش حتی وضعیت ارادی و خودآگاهش کمتر پیش می آید که در موقعیتی خاص که می طلبد جور دیگر فکر کنیم بر سر عقیده امان بمانیم. درست همین جاست که انسان های خاص و قوی و محکم و با اراده از دیگران جدا می شوند. انسان هایی که سال ها برای آن که چگونه بیاندیشند و چطور زندگی کنند فکر کرده اند و برای اینکه چه کسی باشند برنامه ریخته اند و اصلاً من اشان برای خودشان تعریف مشخصی دارد.

الآن که خوب به این 27 سال فکر می کنم همیشه دوست داشتم جزء این دسته باشم ولی هیچ وقت نبودم. هنوز تعریفی که از خودم دارم خیلی جاها نقص دارد و کامل نیست و هنوز شاید خیلی نمی دانم که می خواهم که باشم ولی آرزویم این است که زودتر از این بلاتکلیفی بی خودی رها شوم . تا بعد ببینم می شود رویش حسابی کرد یا نه !

خلوتگاه

حس تنهایی را اغلب دوست ندارم، دلم می گیرد از تنها بودن، بغض می کنم، اما خیلی وقت ها از همه که دلگیر می شوم و از زمین و زمان شاکی ام، تشنه تنها بودن و بی تاب گوشه و کنارهای پرخاطره ی درد و رنج هایم می شوم. راه می روم و می نشینم، راه می روم و می نشینم و فکر هم نمی کنم، فقط احساس می کنم، احساس تمام روزهایی را به یاد می آورم که در این خلوت آرام شدم و باز توان و انگیزه ادامه دادن را به دست آوردم.

یک وقت هایی یک کافه، یک خیابان، یک نیمکت پارک برایم می شود بهشت موعود!!!

توپولوژی مدیر و کارمندان نحیف

این روزها هر چه بیشتر به ساختار و ترکیب جامعه دقت می کنم بیشتر به این نکته می رسم که طبقات اجتماعی امان کمتر می شوند و فاصله اشان نسبت به هم بیشتر و متأسفانه تمام مسئولیت های اجرایی و و قدرت تصمیم گیری در کشور بر عهده طبقه بالایی هاست که آنقدر در بین ابرها غرق شده اند و تصویر زیبا از زمین می بینند که هیچ تصوری از زندگی در این پایین ها ندارند. اگر این قصه را به همین سازمان های کوچک خودمان تعمیم بدهیم، باید بگویم شما آقای مدیر آخر چه درکی داری از حقوقی که جواب دو روز اول ماه را می دهد، قرض هایی که هر روز صفرهایشان بیشتر می شود، عرق شرمی که از گفتن "ندارم" بر پیشانی می نشیند، دلی که عادت دارد ببیند و نخواهد، پلک هایی که همیشه به زور باز می مانند و ...

آخر چه می دانی از شرح شغل و مسئولیت سازمانی که لم می دهی روی صندلی ات و منت می گذاری و تهدید می کنی و اشتباهاتت را به گردن زیر دستان می اندازی که اگر به اهداف سازمانی نرسیدیم و سودآوری نداشتیم تقصیر از توست نه منی که یک ماه دریافتی ام (نه حقوقت که اصلاً حقت نیست) به اندازه تمام حقوق یک سال توست و اخطار می دهی به تلاش و جان کندن بیشتر و "و الا شاید ...." می گویی!

سرآغاز

سال 84 اولین بار وبلاگ نویسی را تجربه کردم. آن روزها کودکی اجتماعی ام را می گذراندم و هدفم برقراری ارتباط بیشتر با دنیای بیرونم، تجربه کردن ارتباط از نوعی دیگر و بیشتر از همه این ها ثبت خاطرات روزانه ام بود. اما حالا که خوب تر به خودم و گذشته ام نگاه می کنم دیگر نه آن شور تجربه ارتباط از نوعی دیگر را دارم و نه حس و حال ثبت و ضبط اتفاقات روزمره زندگی را و آنچه که برایم باقی مانده شادی مختصری است از ته مانده تلاش خودم و آدم هایی که می بینم برای شاد بودن و خندیدن و لذت بردن از لحظه هایی که اگر همین تلاش هم نبود به زودی این واژه ها از فرهنگ زبان مردمانمان به تاریخ می پیوست. 

و اگر غیر از این را هم بخواهم بگویم، می شود دغدغه هایی که با تمام بی سوادی و ناتوانی ام دارم که شاید انگیزه حرکتی برای تغییر باشد. 

امروز می خواهم اینجا کوکتل وار بنویسم منتها با اسانس بیشتری از اقتصاد، جامعه و اخلاق و امیدوارم نتیجه اش اندک سرمستی باشد که حضور شما و نظراتتان برایم پررنگ ترش کند.